Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

198
روزی که او را دیدم روی موهایش ستاره کاشته بود. باور کن! قرار بود باران ببارد و نسیم نه‌چندان خنکی هم درختان را به بازی می‌گرفت . عادت داشت موهای سیاهش را باز بگذارد اما آن روز استثناعا تزیینشان هم کرده بود. نمی‌دانم چند دقیقه شد که ایستادم، برگشتم عقب و خیره نگاهش کردم. هیچ‌کس را نمی‌دیدم. نه پیرمرد عابر را ، نه راننده‌ای که آن طرف خیابان داشت با یک گل‌فروش بحث می‌کرد ، نه زنی که چپ چپ به من نگاه کرد و از کنارم گذشت. البته تمام این‌ها را بعدا که به آن روز فکر کردم به یاد آوردم. خواستم دنبالش بروم . دلم اصرار می‌کرد که برو ، زود باش . اما پاهایم سطح موزاییکی پیاده‌رو را سفت چسبیده بودند و قصد تکان خوردن نداشتند. آبی از من گرم نشد . او هم رفت. چند دقیقه بعد نگاهی به دورواطراف انداختم. هیچ یادم نمی‌آمد برای چه کاری آنجا بودم. واقعا یادم نبود. تمام فکروذکرم مانده بود پیش دختری که موهایش ستاره داشت. دختری که هرازچندگاهی در این نقطه از شهر او را دیده بودم. کل مسیر تا خانه را پیاده گز کردم. وقتی که دروازه از دور نمایان شد فهمیدم پاهایم درد گرفته. حوصله‌ام سر آمده بود . کلید را توی قفل چرخاندم که کسی سلام کرد. پیش خودم غرغر کردم و سر برگرداندم. خشکم زد. دختر ستاره‌به‌مو بود . باز چشمانش ، باز لبخندش ، باز ستاره‌ی موهای مشکی‌اش، عطر اقاقی هم می‌داد. خندید:« خواهرم همسایه‌ی شماست. مغازه‌ی کناری هم مال اونه. این ستاره‌ها رو هم خودم درست می‌کنم. اگه کسی خواست بهم می‌گید؟» نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده بود که مجبور شد دو بار دیگر جمله‌اش را تکرار کند، تا اینکه سر تکان دادم و او درِ خانه‌ی روبه‌رو را باز کرد و رفت. با عجله رفتم داخل. باید لباسم را عوض می‌کردم. قرار بود ستاره بخرم. الهه برزگر @sabadeavaz