191
دیروز غروب بود که رفت توی خودش! گمان کرده بود کسی منزل نیست و رفت که مثلا برحسب اتفاق چرخی بزند و چند تا چیز را بررسی کند. اول از همه به سراغ قلبش رفت. حسابی خاک گرفته بود. دریچهها از زور بی نفسی تنگ شده بودند و سکوت غریبی سرتاسر فضای تاریک قلب را اشغال کرده بود. یک لحظه یادش آمد یک روز اینجا بسیار نورانی و قرمز بوده و هر لحظه جرقههای زرقوبرق داری از میانش میگذشتند. اما اکنون چند سالی میشد که خالی و بینور شده و مدتهاست که خاک گرفته!
آهی کشید و آرام آرام به سمت مغزش به راه افتاد. برخلاف فضای قبلی ، آنجا درست مثل همیشه پر از سروصدا بود و نورونها مدام فکرهای کوچک و بزرگش را به این طرف و آن طرف حمل میکردند. گاهی همه چیز در سکوت ناشایست غمباری فرو میرفت، گاهی به سرخی میگرایید و حس میکرد تنش داغ شده و گهگاه در همان خلأ ناجور .
قدم زد و کنار سیبک گلویش آرام گرفت. تصمیم داشت کاری بکند اما رمقی برایش نمانده بود که شنید کسی صدا میزند: « اَختَرَکَم؟»
بعدِ سالها، مغز از کار هر روزه آرام گرفت .
دید دلبر آمده:« کجایی جانَکَم؟» اینجا بود که قلبش چلچراغانی شد!
لبخند زد!
کار تمام بود!
الهه برزگر
@sabadeavaz