207
یک روز مردی گاری کوچکی سر بازار برد و فریاد زد: « آرامش.. آرامش داریم. بیا که حراجش کردیم.»
هر کس نیمنگاهی به گاری کهنه میانداخت و از کنارش رد میشد.
مرد ساعتها همانجا ماند. گفت و گفت اما کسی چیزی از او نخرید. ظهر شد . هوا داغتر از هر وقتی به نظر میرسید و کم کم بساطها در حال جمع شدن بودند و از جمعیت مردم کاسته میشد. پیرمردی جلو آمد. نگاهی به گاری مرد انداخت:« اینا که فقط شکلاته! آرامش کجا بود ! لابد تا حالا همشونم آب شدن.»
و قبل از اینکه بگذارد مرد توضیح بدهد از آنجا رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
آن روز مرد، تمام بساطش را توی کیسهای ریخت، در جای امنی پنهان کرد و سپس از آنجا رفت.
او آنها را تنها در پوستهای شکلاتی که از گوشه و کنار شهر پیدا کرده بود پنهان کرد تا از هر گونه گزند مسون بماند.
از آن روز به بعد هیچکس مرد را در شهر ندید و تابهحال هیچکس نتوانست مخفیگاه آن کیسه را پیدا کند.
و اینگونه شد که ما، یک عمر آرامشمان را گم کردیم!
الهه برزگر
@sabadeavaz