Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

207
یک روز مردی گاری کوچکی سر بازار برد و فریاد زد: « آرامش.. آرامش داریم. بیا که حراجش کردیم.» هر کس نیم‌نگاهی به گاری کهنه‌ می‌انداخت و از کنارش رد می‌شد. مرد ساعت‌ها همان‌جا ماند. گفت و گفت اما کسی چیزی از او نخرید. ظهر شد‌ . هوا داغ‌تر از هر وقتی به نظر می‌رسید و کم کم بساط‌ها در حال جمع شدن بودند و از جمعیت مردم کاسته می‌شد. پیرمردی جلو آمد. نگاهی به گاری مرد انداخت:« اینا که فقط شکلاته! آرامش کجا بود ! لابد تا حالا همشونم آب شدن.» و قبل از اینکه بگذارد مرد توضیح بدهد از آنجا رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. آن روز مرد، تمام بساطش را توی کیسه‌ای ریخت، در جای امنی پنهان کرد و سپس از آنجا رفت. او آنها را تنها در پوست‌های شکلاتی که از گوشه و کنار شهر پیدا کرده بود پنهان کرد تا از هر گونه گزند مسون بماند. از آن روز به بعد هیچ‌کس مرد را در شهر ندید و تابه‌حال هیچ‌کس نتوانست مخفیگاه آن کیسه را پیدا کند. و این‌گونه شد که ما، یک عمر آرامش‌مان را گم کردیم! الهه برزگر @sabadeavaz