Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

175
خانوم‌جان همیشه‌ی خدا به جان حاجی‌بابا غر می‌زد. از صبح خروس‌خوان که چشم باز می‌کردند بگیر تا آخر شب که بالآخره خوابشان می‌برد . مرد جوراب بوگندویت را از پا بکن. مرد کله‌ات را شانه بزن شبیه لانه‌ی مرغ شده. مرد ترابه‌خدا بادگلویت را سر سفره وِل نده. مرد یک کم به سر و ریختت برس. آن‌وقت حاجی‌بابا «اوهومی» می‌گفت و لبخند می‌زد، طوری که با دندان‌های مصنوعی‌اش لج خانوم‌جان را در بیاورد. خانوم‌جان هم صورتش از خشم قرمز می‌شد و زیر لب غرغر می‌کرد:« این مرد از وقتی پیر شده ،خر شده.» و بعد تا آخر شب با خودش، زیرلب، بگومگو می‌کرد. با اینکه خانوم‌جان هیچ‌وقت روی خوش به حاجی‌بابا نشان نمی‌داد اما با این حال هیچ‌کس حق نداشت بگوید بالای چشمش ابروست. شام و ناهارش سر وقت حاضر بود و قرص‌هایش همیشه سر ساعت یادآوری می‌شد. می‌دانید می‌خواهم بگویم خانوم‌جان خیلی‌وقت‌ها از رفتارهای حاجی‌بابا دلگیر بود و با او بحث‌و‌جدل می‌کرد ، اما پشت آن چهره‌ی خشن دوستش داشت. دوستش داشت و تا آخرین لحظه‌ی عمرش کنارش ماند. کنار مردی که به قول خودش از وقتی پیر شده خر شده و هزاران رفتار بد پیدا کرده. خانوم‌جان نرفت‌ . ماند. خواستم بگویم خیلی از ما در دوره‌ی تعویض به دنیا آمدیم اما از نسل تعویض نیستیم. می‌فهمی؟ الهه برزگر @sabadeavaz