Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

109
دکانی بود زهوار دررفته نبش خیابان هشتم. «همه‌چیزفروشی بود.» ارثیه‌ی پسرکی جوان از پدری پیر که سابق بر این یک خواروبار فروشی را در آنجا اداره می‌کرد. بعد از پیرمرد پسر جوان هیچ دلش نیامد همان‌کار را ادامه دهد. این شد که تمامی اجناس را فروخت. دستی به سروریخت مغازه کشید و درش را بست. پرده‌ای در مقابل آن آویزان کرد و مدت‌ها هیچ‌کس نمی‌دانست آن داخل چه خبر است. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت لابد می‌خواهد آن را بفروشد . یکی می‌گفت شاید می‌خواهد کاروبار دیگری راه بیندازد. یکی می‌گفت دارد آماده‌اش می‌کند به جهت اجاره. تا اینکه یک روز صبح علی‌الطلوع، پسر آمد و پرده‌ها کنار رفت‌. سر در دکان تابلویی به چشم می‌خورد که توجه تمام عابران را جلب می‌کرد. امکان نداشت کسی از کنارش بگذرد و نگاهی به « خوشحالی فروشی » نیندازد . همه کنجکاو بودند بفهمند پسر جوان چه بلایی سر خواروبار فروشی پدرش آورده.دخترک همسایه با پدرش که رد شد ، آن‌قدر لجاجت کرد که بالاخره او را راضی کرد تا سری به داخل بزنند. این شد که از آن روز به بعد آنجا حسابی شهرت گرفت. می‌آمدند می‌گفتند آقا ببخشید، لطفاً نیم کیلو خیال خوش بدهید، یک مشت از آن لبخندهای شیرین، چند کیلویی هم حال خوب می‌خواهم. پسر جوان می‌رفت سفارشات را با دل و جان در کاغذی بسته‌بندی‌ می‌کرد و مشتری با خنده راهی می‌شد. سال‌ها گذشت و پسر جوان دیگر سن و سالی در کرده بود. معروف بود یک شهری هست ، دکانی دارد که حال خوب و خیال خوش می‌فروشد و مردمش سال‌هاست بعد از آن حسابی اوضاعشان روبه‌راه شده. رفتند آنجا را پیدا کردند. دیدند حال خوب نقل و نباتی‌ست که هنگامه‌ی چای به دهان می‌گذارند و خیال خوش شکلات مغزدار معمولی. چیزی که باعث شده بود یک شهر احوالشان خوب شود تنها یک لبخند ساده بود. الهه برزگر @sabadeavaz