Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

128
آقاجان همیشه چهره‌ی عبوسی داشت. چه سر حجره ، چه توی خانه وقت تلویزیون تماشا کردن، چه توی صف نان. وقتی سر ظهر بقچه‌ی گل‌منگلی‌اش را می‌بردم حجره و می‌گفتم خانوم‌جان ناهار فرستاده، یک چشمی به من و بقچه‌ی توی دستم نگاهی می‌انداخت، لبخندش را می‌دزدید و بعد دست می‌کرد توی جیبش و پولی کف دستم می‌گذاشت. می‌گفتم دارم آقاجان. اخم‌هایش را در هم گره می‌زد که فوضولی مقوف، کرایه است. آقاجان هیچ وقت لبخند نمی‌زد ، اما همه‌ی محله از حجره‌اش خرید می‌کردند. می‌گفتند آقاجان انصاف دارد. می‌گفتند یک قِران امروزش، فردا دو قِران نمی‌شود. دم غروبی هم که می‌آمد خانه خانوم‌جان بالآخره دل از پنجره می‌کند و تند تند می‌رفت سروقت چای و نقل و نبات. همیشه دم‌دم‌های غروب خانه را یا عطر نان برمی‌داشت ، یا نرگسی که از دخترک گلفروش خریده شده بود. آقاجان هیچ‌وقت به خانوم‌جان نگفت دوستش دارد، اما هرشب بعد از شام می‌آمد می‌نشست ور دلش ، رادیو را روشن می‌کرد و وقتی خواننده‌ها شروع می‌کردند به آواز ، می‌پرسید راستی خانم این کیست؟ یا آن‌یکی کیست؟ خانوم‌جان هم بااینکه می‌دانست آقاجان نام تمام‌شان را از بر است، به تمام سوالاتش جواب می‌داد. خانوم‌جان و آقاجان یک عمر نگفتند دوستت دارم، اما خیلی خوب به آن عمل کردند. خیلی خوب ! الهه برزگر @sabadeavaz