107
بنام دوست
بدیدم یک یتیم افسرده بود
پوشش کز زمهریر یک پرده بود
گفت ان یتیم با درد بر من این چنین
کن نظر بر من تهی از خشم و کین
افسوس که باشم من در این سرمای سخت
شکوه از ایام دارم نی ز بخت
گغت؛ بی شک حرف حق من می زنم
گواهم گهنه دلقی کان درآن لرزان تنم
گفتمش؛ برتوگرمای زآتش چاره است
بگفتا کز نیاز مهر مادر مرا دل پاره است
سوز حرفش بر دلم کرد این اثر
که گیرم ار یتیمان من خبر
گفتمش ؛ هی و حاضر بود گر مادر تو را در این زمان
تو را خواسته از مادر چه بود؟ گو همان
بگفتا زمن چه می پرسی ای شوریده دل
از فراغ آن زیبا بتم ،پوسیده دل
گفتمش؛ عمرت بی مادر مگر باد فناست؟
بگفتا کشتی عمرم بی وجودش غرق بر گردابهاست
گفتمش ز سرشت نیک بتابان تار وپود
بگفتا چون جهان گیرم بی مادر چه سود!!!!
آن دم که لباس مادرم شد از کفن
ای کاش روح من پرواز میکرد از بدن
ارادتمند شما امیدهنرمند