389
#حکایت
در روزگارانی دور، "غریبه ای" وقت اذان وارد قریه ای شد و برای نماز به مسجد رفت.
امام جماعت را دید ڪه یڪ پا و یڪ دست یڪ گوشش را بریده اند و همیطور یڪ چشمش را از ڪاسه درآورده اند از ریش سپیدی علت را پرسید.
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
راه خطا رفت به حڪم شرع پایش را قطع ڪردیم.
دزدی ڪرد دستش را بریدیم.
گوش به خطا سپرد گوشش را ڪندیم و چشم به نامحرم دوخت چشمش را از ڪاسه درآوردیم
مرد با طعنه گفت: با این همه فضیلت چطور امام جماعتش کردید؟
پیرمرد سری تڪان داد و گفت: اگر جلوی چشممان نباشد وقت نماز ڪفش هامان را می دزدد ...!
https://tt.me/DastanhayAmozandeh