Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

298
سر صبحی که چشمم باز می‌شود، آفتاب قبل از من پیش‌دستی کرده و رخ نمایانده! همان‌طور لش، فکر می‌کنم هنوز دردهای روز قبل و روزهای قبل‌ترش روی دلم سنگینی می‌کند اما خب یک روز جدید آمده‌ و من هم وسطش هستم. گور بابای ناامیدی و هر چه که هست. به دفتر کار فسقلی‌ام با آن گلدان‌های تویَش،مدادودفترهای رنگی‌پنگی و تابلوهای روی دیوار که فکر می‌کنم نیشم تا بناگوش باز می‌شود و بلند می‌شوم که بروم سروکله را آباد کنم، صبحانه‌ای خودم را مهمان کنم و بعد بنشینم پشت میز کار و بنویسم و بنویسم و طرح بزنم. امروز طیاره‌مان سمت «دهکده‌ی بارابابا» رفت. ور دل «پریِ نارون». غازی اردکه باز هم جنجال به پا کرده بود. خودتان ببینید: '... پری نارون با ناراحتی گفت:«من حتی وقت نکردم برای آخرین بار ازش خداحافظی کنم. حالا چه فکری درباره‌م می‌کنه!» خانوم‌اردکه نگاهی به جوجه‌هاش که تو دریاچه رو سر هم آب می‌ریختن و می‌خندیدن کرد و گفت:«هرکسی با کارایی که انجام داده تو خاطر می‌مونه عزیزم. مطمئنم تو همیشه دوست خوبی برای غازی بودی و خودشم این‌و خیلی خوب می‌دونه.» پری نارون رو پاک کرد. بارون دیگه بند اومده بود و صدای چیک‌چیک قطره‌هاش از دور و نزدیک شنیده می‌شد. به خاطراتی که با غازی داشت فکر می‌کرد که صدایی شنید...' از این سفر هر روزه لذت نبرم؟ می‌شود؟ الهه برزگر @sabadeavaz