185
یک روز داشتم در خیابانهای کشوری که مال من نبود قدم میزدم. به نظر میرسید آنها قوانین کتبی و عرفیای که ما فقط حرفش را میزدیم، خیلی خوبتر رعایت میکنند. آهی کشیدم. زن و مرد سالخوردهای از کنارم رد میشدند.پیرمرد ایستاد و صدایم زد: ببخشید. ببخشید میتوانم بپرسم شما اهل کجا هستید؟
کمی فکر کردم. جواب دادم: همان جایی که در خیابانهایش شعر میفروشند. در پیادهروهایش آهنگ مینوازند. اول زمستان پُرمرگ را گرامی میدارند، اول بهار زندگی را جشن میگیرند. و وقت عاشق شدن برای هم شعر هدیه میبرند.
پیرمرد نگاهی به زن انداخت و گفت: دلم میخواهد کشورتان را ببینم. آنجا باید بهشت باشد!
الهه برزگر
@sabadeavaz