Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

190
یه چیزی بین لرزشی بود که از ترس و سرما بهت دیت می‌ده. وقتی ایستادم انتظار داشتم راحت‌تر از وقتی که دراز به دراز افتاده بودم شده باشم اما هنوز ستون فقراتم درد می‌کرد. انگار یه تریلی رو روی بدنم پارک کرده باشن! یک قدم حرکت کردم. ولی چیزی عجیب اومد. همه چیز رو حس می‌کردم و هیچ چیز رو حس نمی‌کردم. وقتی چشمم به پشت سرم افتاد رنگم پرید. برای یک لحظه نمی‌تونستم هیچ تکونی بخورم. تازه داشت همه چیز یادم می‌اومد. یعنی واقعا این کسی که رو زمین افتاده بود یه روزی بدن من بود؟ همه‌ی زندگی، م جلو چشمم رژه رفت. اول از همه کارهای بدم، حسرتام، کارایی که می‌تونستم بکنم و نکردم! و از خودم پرسیدم یعنی واقعا من مرده‌م؟ یعنی دیگه تموم؟ دیگه وقتی واسه جبران نیست؟ واقعا؟ نمی‌تونستم باور کنم برای منم اتفاق افتاده باشه! ترسیده بودم خب.. اما.. اما وقت ترس نبود. دور و برم یه خلا تاریک بود. نمی‌دونستم کجام یا باید چیکار کنم. اما باید یه کاری می‌کردم. باید تلاشم‌و می‌کردم. اگه همه چیز تموم شده باشه لااقل باید پایان با شکوهی داشته باشم. این فرصت رو که از من دریغ نمی‌کردن، می‌کردن؟ الهه برزگر @sabadeavaz