Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

136
حس متفاوتی داشتم. پر بودم اما احساس خلا می‌کردم. تا چشم باز کردم فهمیدم دخترم دنیا آمده و من تنها کسی هستم که او از تمام زندگی دارد. کسی که هیچ گذشته‌ای را به یاد نداشت. حتی نمی‌دانست اسم پدر فرزندش کیست. چه شکلی بوده! اصلا حالا چرا نیست! بعد از آن بیهوشی ناشی از تصادفم، همه چیز از خاطرم رفت. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا. دکترها هم نمی‌فهمیدند. تنها به گفتن اینکه « یک عکس‌العمل طبیعی از جانب مغز بوده که سعی داشته با خاطرات دردناکش گذشته مقابله کند.» بسنده کردند. روی تشک ابری توی اتاق دراز کشیده بودم. موجود کوچکی با پوست سفید و موهای طلایی کنار من خواب بود. لبخندی گوشه‌ی لبم نشست. درست شکل بچگی‌های خودم بود. با این تفاوت که حالا موهای من رنگ سیاه و سفید به خودش گرفته . راستش اصلا دلم نخواست کسی چیزی را به یادم بیندازد. حس‌وحالم نسبت به گذشته‌ای که نمی‌دانستم چیست جور نبود. با خودم گفتم لابد این هم یک نعمت است! دست‌ِکم از این به بعد می‌توانم برای دخترم قصه ببافم که پدرش عجب آدم خوبی بوده و چه کارهای مفیدی انجام داده. دستی به پیشانی نرم موجودی که انگار واقعا برای من بود کشیدم. ته دلم پُر و خالی شد. من جدی جدی مادر شده بودم. الهه برزگر @sabadeavaz