294
آسمان سیاه شد
رفتم خانهام را به انتهای شهر بدوزم
با قدمهایی آغشته به تنهایی
آرام؛ بیصدا؛ لکنتدار !
نه دلهرهی سکوت بود
نه ترسِ تنهایی لولیده در دلم
همچنان خیابانها پشت ساعتهای عجول تمام میشدند
که کسی را دیدم روشن
لبخندش آرام
از نگاهش ستاره میبارید.
نه آنچنان زیبا اما دلفریب
نه آنچنان باوقار اما دلچسب
یک معمولی مثل اندرونی من.
همانجا بود که ساعتها خاموش شدند
و زمان درست وسط خیابان اصلی شهر ایستاد.
الهه برزگر
@sabadeavaz