327
بچگیهایم دختر ساکت و آرامی بودم. به قولی، از آن بچههای حرفگوشکن که بی دردسر دستورات خانواده را میپذیرند. دوسه روز پیاپی مادرم کارهای سنگینی به من محول کرد. روز چهارم از انجام آن کار هیچ خوشم نمیآمد اما چه میکردم؟ با خودم گفتم چکار باید بکنم؟ به مادرم بگویم نه؟ آن وقت چه میشود؟ بیخیال! او بزرگتر است پس حتما یک چیزی حالیاش است. دوباره بیچونوچرا آن کار را به انجام رساندم تا اینکه مادرم مرا کناری کشید و گفت:«چرا کاری را که از انجام آن راضی نیستی و دوست نداری به زور انجام میدهی؟ چون من گفتم؟ چون سنم از تو بیشتر است؟» آن روز بخاطر حرفگوشکن بودنم تشویش نشدم، سرزنش شدم. مادرم گفت این افکار مسخره را بریز دور. خودت فکر کن، ببین چه چیز برای زندگیات خوب است. همان را انجام بده حتی اگر لازم شد رو در روی من هم بایست. این زندگی، زندگی خودت است.
و اینگونه بود که من آدمی بار آمدم که مسئولیت زندگیاش روی دوش خودش سوار است.
آن روز، من تنها ۸سال داشتم.
الهه برزگر
@sabadeavaz