Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

326
راستش یکی از همان روزهایی که هنوز داشتم بخاطر خوشایند دیگران زندگی می‌کردم کارمند بدون حقوق انبار دارویی بیمارستان شهرمان بودم. حتما می‌دانید چرا؟ آموزشی حساب می‌شدم. ۶نفر بجز من در آن انبار دارویی کار می‌کردند. جایی مابین اورژانس و ساختمان چندطبقه‌ای که بیماران زیادی در آن بستری بودند. میان دارودرخت‌های پیر و جوان! طبق معمول همیشه وقتی کله‌ی صبح رسیدم کسی آنجا نبود. همیشه زود می‌رسیدم. همیشه دیر می‌رسیدند. روز زمستانه‌ی سردی بود. آن‌قدر سرد که حتی کاج‌ها هم سرما گرفته بودند. وقتی هم که بقیه از راه رسیدند بی‌توجه به من با لبخندهایی که نفرت ازشان می‌بارید به سراغ کارشان رفتند. دم ظهر بود که اتفاق افتاد. راستش، پزشکان یک کد دارند. به آن کد مرگ می‌گویند. کد۹۹! وقتی به صدا درآمد آژیر قرمز در تمام بخش‌ها روشن شد. بلافاصله بعد از آن، خنده‌ها قطع شد. نفرت‌ها فروخورده شد. یللی‌تللی‌ها و بی‌مبالاتی‌ها ساکت شد. برای یک لحظه همه مثل هم، زبان به دهان گرفتیم و از ته دلمان غمگین شدیم. کسی درست کنار دستمان مُرده بود. نفسش قطع شده بود و دیگر وقتی برای هیچ کدام از آن کارها نداشت. یک نفر بغل گوشمان تمام شده بود. دقایقی بعد از آن واقعه، همه چیز به حالت عادی برگشت. دست در جیب‌هایم بردم. داشت برف سنگینی می‌بارید. الهه برزگر @sabadeavaz