Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

202
من ٰباید عاشقت می‌شدم. همچون وظیفه‌ای که به عهده‌ی سربازی می‌گذارند، همچون کلیدی که به دست نگهبانی می‌دهند من هم باید عاشقت می‌شدم. در هیچ حالتی امکان نداشت بگذارم کس دیگری مراقب قشنگی‌هایت باشد. می‌فهمی جان دلم؟ حالا مهم نیست آن روز عمه بلقیس همراهم بود و دید که بعد از تماشای تو فروریختم و آدمِ چند لحظه بعد دیگر من نبود، و بماند که تمام شهر فهمیدند پسر اوستا تقی عاشق شده! خب چه ایرادی دارد دلبر؟ مگر چیزی دزدیدم؟ این که زیباترین سارق شهر دلم را برد هم بماند پیش خودم . چند روز پیش الکی برگشتم به همان کافه . خواستم همان جای قبلی بنشینم، همان میزی که پشت آن تو را دیده بودم اما پر بود. کافه‌چی گفت آن‌طرف‌تر میز خالی هست اما نرفتم. نخواستم. راستش را که بخواهی دلم شور زد. گفتم صبر می‌کنم تا همان میز خالی شود. و ان‌قدر یه‌لنگه‌پا ایستادم تا رسیدم به قرار .شوخی که نبود . اگر می‌آمدی و مرا نمی‌دیدی و می‌رفتی چه! نمی‌دانم سق من سیاه بود یا روزگار! هر چه که بود نه تو دوباره پیدایت شد نه حال من به روز اول برگشت. حالا چند سالی می‌شود که دیوانگی آن روزها از سرم افتاده اما هیچ شکری به دهانم شیرین نیست، قهوه‌ها را تلخ می‌خورم. از تو چه پنهان کافه‌چی هم از دوستانم شده، هر روز یک سوال می‌پرسد« پیدایش نشد؟» و هر روز یک جواب به او می‌دهم :« نه!» و بعد فنجان قهوه با شکر را می‌گذارد روی میز و می‌رود. قهوه با شکر اما تلخ! دیگر همه مرا می‌شناسند. شهرتی به هم زده‌ام. جای من همیشه پشت آن میز قرار خالی می‌مانَد و جای تو روبه‌روی من! اگر بدانی شنیدن آهنگ‌های عاشقانه همراه دیگرانی که تو یکی از آن‌ها نیستی چه بر سرم آورده شاید شرم می‌کردی ، برای یک بار هم که شده می‌آمدی! اصلا بیا و بگو دوستت ندارم. فقط بیا و مرا از شر آن نگاه‌ات که دلم را به این جنون کشانده خلاص کن. بلاتکلیف نبوده‌ای نه؟ همان! بلاتکلیف نبوده‌ای بدانی چه زهری‌ست به جان آدم دلبر . هیهات! هیهات ! خاطره، جوانی، عشق، کافه، و عمری که گذشت تا صرف فهمیدن یک نگاه شود! الهه برزگر @sabadeavaz