Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

225
وقتیکه وقتی مرگ آمد، همه‌ی اهالی آپارتمان مشغول بودند. حوالی ساعت ۱۰ شب بود که باد سردی وزید. آرام و استوار از پله‌ها بالا رفت . گربه‌ی طبقه‌ی دوم با دیدنش میو میوی کش‌دارش را قطع کرد ، به طرف صاحب چاقالویش که در حال آب دادن گلدانش بود رفت و او هم هیچ وقت نفهمید آن گربه‌ی بیچاره از چه رو چنین رفتاری کرده. سر برگرداند و باز هم از پله‌ها بالا رفت. بالا و بالاتر. و در طبقه‌ی هفتم ایستاد. واحد اول پر از سروصدا بود . خاله می‌گفت باید دوروبر آقاجان شلوغ باشد بلکه این دم آخری با خاطره‌ی خوبی بمیرد. دایی وسطی مدام گریه می‌کرد و جعبه‌ی دستمال کاغذی را بغل گرفته بود . شوهر خاله می‌رفت روی بالکن، سیگاری دود می‌کرد و با دیدن آقاجان در آن حال، تاسف می‌خورد که «عمر کوتاه است و وقت کم » . آقاجان همین دوسه‌سال پیش سکته کرده بود. یک طرف بدنش لمس شده و از حرف زدن هم افتاده بود. به‌جز چند کلمه‌ی کوتاه که به بدبختی منظورش را می‌رسانْد! تمام پنج فرزندش با ۱۰ نوه دورش را گرفته بودند؛ با آه و ناله‌هایشان منتظر مردنش بودند و به خیال خودشان داشتند این مسئله را مخفی می‌کردند. نگاه آقاجان دور تا دور خانه چرخید، سپس روی نقطه‌ای ثابت ماند و لبخند زد . دختر دایی کوچیکه تازه یازده ماهه شده بود . چهاردست‌وپا این طرف و آن طرف می‌رفت و کسی توجه‌ای به او نداشت. همه کارهای مهم‌تری برای خودشان داشتند، آخر حال آقاجان بد بود! مرگ، نگاهی به اهالی انداخت. از آقاجان گذر کرد و به طرف دیگر خانه قدم گذاشت. چند دقیقه بعد صدای شکستن گلدان بزرگ به گوش رسید و اشکی از گوشه‌ی چشم آقاجان به پایین غلتید. آقاجان بیست سال دیگر زنده ماند و دایی برای همیشه عزادار شد. الهه برزگر @sabadeavaz