225
وقتیکه وقتی مرگ آمد، همهی اهالی آپارتمان مشغول بودند. حوالی ساعت ۱۰ شب بود که باد سردی وزید. آرام و استوار از پلهها بالا رفت . گربهی طبقهی دوم با دیدنش میو میوی کشدارش را قطع کرد ، به طرف صاحب چاقالویش که در حال آب دادن گلدانش بود رفت و او هم هیچ وقت نفهمید آن گربهی بیچاره از چه رو چنین رفتاری کرده. سر برگرداند و باز هم از پلهها بالا رفت.
بالا و بالاتر. و در طبقهی هفتم ایستاد. واحد اول پر از سروصدا بود .
خاله میگفت باید دوروبر آقاجان شلوغ باشد بلکه این دم آخری با خاطرهی خوبی بمیرد.
دایی وسطی مدام گریه میکرد و جعبهی دستمال کاغذی را بغل گرفته بود .
شوهر خاله میرفت روی بالکن، سیگاری دود میکرد و با دیدن آقاجان در آن حال، تاسف میخورد که «عمر کوتاه است و وقت کم » . آقاجان همین دوسهسال پیش سکته کرده بود. یک طرف بدنش لمس شده و از حرف زدن هم افتاده بود. بهجز چند کلمهی کوتاه که به بدبختی منظورش را میرسانْد!
تمام پنج فرزندش با ۱۰ نوه دورش را گرفته بودند؛ با آه و نالههایشان منتظر مردنش بودند و به خیال خودشان داشتند این مسئله را مخفی میکردند.
نگاه آقاجان دور تا دور خانه چرخید، سپس روی نقطهای ثابت ماند و لبخند زد .
دختر دایی کوچیکه تازه یازده ماهه شده بود . چهاردستوپا این طرف و آن طرف میرفت و کسی توجهای به او نداشت. همه کارهای مهمتری برای خودشان داشتند، آخر حال آقاجان بد بود!
مرگ، نگاهی به اهالی انداخت. از آقاجان گذر کرد و به طرف دیگر خانه قدم گذاشت.
چند دقیقه بعد صدای شکستن گلدان بزرگ به گوش رسید و اشکی از گوشهی چشم آقاجان به پایین غلتید.
آقاجان بیست سال دیگر زنده ماند و دایی برای همیشه عزادار شد.
الهه برزگر
@sabadeavaz