Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

193
یک روز تصمیم گرفتم دار و ندارم را بردارم و بگذارم بروم . البته بماند که تمام زندگی‌ام شامل: لباس‌های به درد بخورم، لوازم شخصی‌ام، کتاب‌ها و لوازم کارم و از همین خنزر پنزرها در یک چمدان جا شد . خسته شده بودم. از اینکه هر روز صبح خروس خوان بیدار شوم بروم سر کار سگ‌دو بزنم و آخر ماه چیزی دستم را نگیرد. ماشین که نداشتم هیچ، توان خرید دوچرخه هم نداشتم. آن‌قدر در می‌آوردم که از گرسنگی نمیرم و دستم جلوی کسی دراز نشود. البته گه‌گاه هم که اوضاع وخیم می‌شد دستم را کوتاه می‌کردم که دراز نشود! یادم می‌آید موقع درس و دانشگاه مزاجم هم به معماری تمایل داشت هم به نوشتن. این شد که دلم خواست نویسنده شوم و رمان‌هایی از تلفیق ادبیات تخیلی و معماری کهن ایرانی بنویسم و چشم دنیا را کور کنم اما خب، حرف ،حرفِ والدینم بود . رفتم مدیریت صنعتی خواندم که هیچ ربطی به من نداشت و می‌دانستم قرار نیست هیچ‌وقت به دردم بخورد. درسم به بدبختی تمام شد. گفتم دیگر می‌روم سراغ علائقم که پدرجان دستور فرمودند« برو تو فلان شرکت برایت کار گیر آوردم. به رشته‌ات هم ربط دارد. » حالا شرکت چه بود؟ شرکت بسته‌بندی مواد غذایی. ربطش چه بود؟ یک عمر زور بزنم بلکه آنجا شاید مدیری چیزی بشوم. باز از من اصرار، از خانواده انکار و دوباره آرزوهایم به باد فنا رفت و هیچ‌کس مهلت نداد کمی هم سر پای خودم بایستم و اینجانب را محک بزنم و ثابت کنم از پس خودم برمی‌آیم. آن لالوها یکی دو تا کتاب نوشتم و الحق فروش خوبی هم داشت اما کو حمایت جهت ادامه؟ می‌گفتند چرا دیگر نمی‌نویسم و فقط لبخند می‌زدم. چه می‌گفتم؟ خانواده‌ام اعصابم را خراب کرده‌اند؟ شهرِ محل‌زندگی‌ام بی‌توجه است؟ حالا یک مرد ۴۵ساله‌ام که غمباد گرفته و هشتش گرو نه‌اش می‌باشد. پدر و مادرم پنج سال پیش عمرشان را دادند به شما، من ماندم و یک زندگی دوست نداشتنیِ لعنتی که هیچ کجایش به قواره‌ام اندازه نیست. این شد که استعفا کردم، تنها ملک ارثی که یک باغ دور از شهر بود فروختم، اندک پس‌اندازم را برداشتم و رفتم فرودگاه! البته باز خدا پدر سازنده‌های شبکه‌های اجتماعی را بیامرزد که اگر نبودند تا حالا دق کرده بودم. نوشته‌هایم همین شکلی دیده شدند و پیشنهاد کار از سوربن فرانسه نصیبم شد. داشتم می‌رفتم برای آن کشور قلم بزنم‌. خب! ذوق داشتم‌ . قرار بود بی دردسر وسط آرزویم زندگی کنم. منتظر اعلام پروازم بودم که دختربچه‌ای نظرم را جلب کرد. داشت به خواهر کوچک‌ترش دستور می‌داد و حسابی امر و نهی می‌کرد . یادم می‌آید از آخرین باری که در قدرت بودم سی سال می‌گذشت که آن هم مبصر کلاسمان بودم و با خیانت همکلاسی‌ها سرنگون شدم. حواسم پرتشان بود که پدرشان صرفه‌ای کرد:« ببخشید ، شما هم واسه تعطیلات کریسمس دارید تشریف می‌برید؟» دلش خوش بود! گفتم:« نه! می‌روم که رفته باشم .» متعجبانه گفت:« یعنی دیگر قرار نیست برگردید؟» آهی از دلم بیرون پرید:« خیر آقا! برنمی‌گردم. » نفهمیدم مثلا خواست نصیحتم کند یا شاکی شد:« پس وطن چه؟ دلتان تنگ نمی‌شود؟ خانه، خانواده؟ » دلم گرفت. ناراحت شدم. انگار خیلی حال خودم خوش بود:« خب چه کنم؟ یک عمر همین خانواده‌ای که می‌گویید با حرف‌ها و تحمیل‌ کردن‌هایشان زندگی و آرزوهایم را کشتند. وطن؟ وطنم از هنرم حمایت نکرد و حالا به جای همه‌ی این‌ها یک غریبه پیدا شده حلوا حلوایم کند‌ . غریبه‌ است اما حداقل قدر کارم را دانسته! من که نمی‌توانم کلاه بیخیالی سرم کنم و وانمود کنم همه چیز روبه‌راه است!» بعد بدون حرف اضافه‌ای چمدانم را برداشتم و از گیت رد شدم. می‌رفتم اما باید بیشتر به برگشتن یا برنگشتنم فکر می‌کردم! الهه برزگر @sabadeavaz