218
مامان بزرگ زن ترگلورگل و آراستهای بود . پیراهنهای چینداری میپوشید که گلگلی پارچههایش همیشه به چشم میآمد. هر صبح میرفت جلوی آینه، موهای فرفری حناییاش را میبافت، سپس یک روسری سیاه را دور پیشانیاش میپیچید و روی آن هم یک روسری سفید دیگر میبست. میگفت پیشانیام که باد بگیرد میچام!
مامانبزرگ لپهای صاف و سرخی داشت. هر وقت حاجیبابا از سر کار و مزرعه برمیگشت باید یک بار روی مامانبزرگ را میدید. حین شستن دستهایش او را صدا میزد و بعد زیرچشمی او را میپایید. نمیفهمیدم چرا حاجیبابا هربار مامانبزرگ را صدا میزند اما هیچ نمیگوید و مامانبزرگ هم هربار ندایش را لبیک میگوید و میآید سر ایوان!
وقتی حاجیبابا از پلههای چوبی خانه بالا میآمد چای فرداعلای مامانبزرگ که عطر گل و گلپر میداد آماده بود .
تا اینکه یک روز حاجیبابا دیگر کلهی سحر بیدار نشد تا مامانبزرگ را بین خواب و بیداریاش بلند کند و بغل بگیرد ببرد سر سفره و مجبورش کند تا صبحانه را تمام نکرده همانجا کنارش بنشیند.
حاجیبابا که ابدی شد مامانبزرگ همیشهی خدا سرصبح بیدار بود. منتظر مینشست پای سفرهی خالی در انتظار فرزندان و نوهها اما حاجیبابا نبود. نبود اما هرگز اشکی از چشمان مامانبزرگ پایین نچکید. بهجایش بیل و کلنگ را برمیداشت و هر روز میرفت سر مزرعه. سینه ستبر میکرد، یک تنه به تمام کارها میرسید و سر ظهر هم غذایش آماده بود. هیچکس هم حق نداشت به او پیشنهاد کند یک امروز را بده ما کمکت کنیم، پیر شدهای، سنی در کردهای!
یادم میآید وقتی مامانبزرگ هم رفت پیش حاجیبابا ، یک دستمال خیس زیر بالشتش پیدا شده بود !
الهه برزگر
@sabadeavaz