Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

204
استودیوی موسیقی داشت. آخرین باری که رفته بودم سراغش داشت با نت‌ها کلنجار می‌رفت. مدام باهاشان یکی‌به‌دو می‌کرد، یکی را حذف می‌کرد و آن یکی را اضافه. گفتم خسته نشدی از این کارها؟ معلوم نیست با خودت چند چندی! دکمه‌های پیراهنش بالا و پایین شد و نفس عمیقی از سینه‌اش بیرون دوید. بدون اینکه توی چشمانم نگاه کند شانه‌ای بالا انداخت که نمی‌دانم. کار دارم اما حوصله نه. لب و لوچه‌اش را ورچید و اخم‌هایش آمد توی هم! لب‌هایم تکان خورد. لبخندی زدم . صدایش زدم اَختَرَکَم؟ ناگهان سروصداها بند آمد. برگشت. چهره‌اش باز شده بود. لب‌هایش پس از ساعت‌ها خندید : جان دلم؟ باور کنید ستاره‌ها را آن لحظه می‌شد توی چشمانش دید. و دیگر نوبت من بود که سکوت کنم و به آسمانش چشم بدوزم. پرسید: چرا اخترک؟ گفتم خانوم‌جان هر وقت که می‌خواست ناز حاجی‌بابا را بکشد او را اخترکم صدا می‌زد. می‌گفت شب بدون اخترک‌هایش تنها صفحه‌ای پوچ و بلااستفاده است. می‌گفت اگر حاجی‌بابا نباشد من هم خالی می‌شوم. سپس نگاهی به چشمانش انداختم که دیدم اخترک‌هایم از ته دل خندیدند! الهه برزگر @sabadeavaz