200
دیشب پس از ماهها تحمل رنجی بیپایان ذهنم زایید . میان کوچهوبازار دویدم و گفتم:« راحت شدم. بلاخره دنیا آمد. »
پیرمردی خندهکنان گفت:« از کی تا حالا مردجماعت هم میزاید!» سپس راهش را کشید و رفت.
کمی آنطرفتر روی نیمکتی که زیر درخت چنار توی پارک بود زنی داشت بازی بچهاش را تماشا میکرد. رفتم و گفتم:« بلاخره بیرون آمد. ذهنم زایید.بخوانم؟»
زن پشت چشمی نازک کرد :« مردک بی نوا دیوانه شده!»
دست بچهاش را گرفت و از آنجا دور شد.
چندوقتی میشد که به آن محله کوچ کرده بودم. دوستانم به من میگفتند مسافرخاموش. زیرا هر دو سه ماه یکبار خانهام را عوض میکردم و زیر سقف دیگری شروع میکردم به نوشتن. آن روز پس از ماهها سکوت، ذهنم زاییده بود. خوشحال بودم. کسی نمیفهمید ذهن آدم اگر نزاید چقدر درد بدیست. آن هم ذهن یک نویسنده.
چندنفر مرد میانسال توی پارک نشسته بودند، سیگاری دود میکردند و میخندیدند. ناآرام رفتم جلوتر. گفتم :« ذهنم زایید. بخوانم؟»
خندیدند و گفتند:« زنها هم که میزایند جور دیگری میزایند. توی دیوانه ذهنت زاییده؟ به حق چیزهای ندیده!»
با شانههای افتاده روی نیمکتی همان حوالی نشستم. دقایقی نگذشته بود که صدای دوییدن جوانی شنیده شد و کنارم مکث کرد. سر بلند کردم. با ذوق گفت:« استاد، بلاخره پیدایتان کردم. بخوانید. لطفا برای من بخوانید.»
نگاه سنگینی به افرادی که مرا مورد تمسخر قرار داده بودند کرد . کنارم نشست:« استاد چرا جوابشان را نمیدهید؟»
یک نفر آمده بود بشنود. لبخند زدم :« یک احمق واقعی به نظر برسی بهتر از آن است که فکر کنند عاقلی اما بعدا ثابت کنی اینطور نبوده.»
یک هفته بعد دوباره به محلهی دیگری کوچ کردم. بلاخره جایی در این دنیا پیدا میشد که درودیوارش لااقل کمی دیوانگی بزاید.
الهه برزگر
@sabadeavaz