203
من شاعرکی بودم که صفحهی اجتماعیام خلوت بود و او گویندهای بود که صفحهی اجتماعیاش شلوغ و پر رفتوآمد. یک روز که از کلنجار رفتن با بخت خسته شده بودم گفتم بروم ولگردی توی دنیایی که خیلی واقعیتر از این بیرون است. خیلی اتفاقی یکی از پستهایش جلوی چشمم آمد. اول صدایش لالایی شد توی جانم، بعد چشمهایش اخترک شد برای شبهایم ، سرآخر لبخندهای گاهوبیگاهش که با فیگورهای آقامنشانهاش قاطی بود آرام شد میان دلم.
گفتم شاید بهتر باشد این یک دفعه را پردهی « سنگین باش دختر، دختر را چه به این کارها» پاره کنم . رفتم در قسمت گفتگوی خصوصی و نوشتم سلام. که چقدر قشنگید. خودتان، نگاهتان، صدایتان.
و مثل بچهای که زنگ دروازه را فشار میدهد و میزند به چاک فوری آمدم بیرون و آهنگی پخش کردم. که مثلاً هیچی نشده. که شاید دل لاکردارم آرام بگیرد و انقدر شلوغش نکند.
نمیدانم چه شد که پنج دقیقه بعد جواب داد. نوشت آهان! ممنون. همین. فقط همین را نوشته بود. انتظار نداشتم برای بار اول حرف خاصی بزند یا خیلی تحویلم بگیرد. اما نمیدانم چرا دلم یکجوری شد.
فردا و فرداهای دیگر هم پیام فرستادم به امید ردی، خبری، روی خوشی. اما دیگر هیچوقت جواب نداد اما همیشه توی پستهایش مهربان و آقا بود.
این شد که دمم را گذاشتم روی کولم و رفتم سراغ همان صفحهی خلوت خودم. بلاخره یک روز کسی پیدا میشد که مهربانی را با حماقت اشتباه نگیرد!
الهه برزگر
@sabadeavaz