Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

192
برای یک لحظه دید همه چیزش را از دست داده. صبح پر اضطرابی را آغاز کرده بود و جلسه‌اش هم چندان خوشایند پیش نرفت. همکارانش همان چیزی نبودند که ادعا می‌کردند و وقتی داشتند می‌گفتند بیا فلان پروژه‌ی بزرگ را دست بگیریم هیچ فکرش را نمی‌کرد کار به اینجا برسد و به عنوان یک عضو عصبی که فقط همه‌چیز را خراب می‌کند شناخته شود. او فقط آن روی سکه را می‌دید، ولی کسی باور نمی‌کرد آن‌قدر زشت و کریح باشد. دم ظهر با اعصابی خراب استعفا کرد و وقتی از در شرکت بیرون زد تلفنش زنگ خورد. از همان زنگ‌ها که انگار قبل اینکه گوشی را برداری دستت می‌آید یک خبرهایی شده ! زن پرستار از پشت تلفن بدون مکث و مِن‌‌مِن حرف می‌زد. انگار بارها چنین اخباری را به گوش یک مشت آدم فلک‌زده رسانده. بدون تاسفی توی صدایش گفت که پدرومادرش امروز ظهر در جاده‌ی کندوان تصادف کرده و به محض اینکه به بیمارستان منتقل شدند جان باختند و او باید برای انجام کارهای اداری به بیمارستان امام رضای چالوس مراجعه کند. نامزدش هم روز قبل تماس گرفته و قرارومدارشان را بهم زده و رفته بود. آن لحظه نه صدایی از این طرف و آن طرف می‌شنید ، نه ضربان قلبش را احساس می‌کرد. حتی گریه‌اش هم نمی‌گرفت. اصلا اشک که برای اتفاقات بزرگ نبود. اشک برای یک مشت حادثه‌ی پاپتی بود که فوق فوقش یکی دو ماهه به آن عادت می‌کردی. آدم توی غم‌های سنگین لال می‌شد. کز می‌کرد. ساکتِ ساکتِ ساکت می‌شد. گوشی تلفنش را توی جیب کتش انداخت و عرض پیاده‌رو را قدم زد. هوا به شدت باران می‌بارید. الهه برزگر @sabadeavaz