Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

204
هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم آن آدم تنها و بی‌تک‌وتای دوران مدرسه، که لقمه‌ی نان‌وپنیر شل‌وولش را گوشه‌ی حیاط سق می‌زد یک روز دوستانی پیدا کند که نه سن‌وسالشان به هم بخورد نه مسیر خانه‌هایشان‌. کی فکرش را می‌کرد آدمی مثل من که جلوی چشمانش پرده‌ای کشیده بود تا بتواند دنیای دلخواه خودش را ببیند نه همانی که بقیه از آن دم می‌زنند با کسانی دمخور شود. کسانی که جانش به جانشان گره کور بخورد. روزی که سه تایی دور هم جمع شدیم خیلی عجیب بود. شناسنامه می‌گفت من سی‌ساله‌ام. او چهل ساله و آن یکی‌مان پنجاه ساله. خانه‌ی من اینجا. خانه‌ی او شهر مجاور . خانه‌ی آن یکی‌مان دو‌سه‌تا شهر بالاتر. نه‌اینکه حرف نداشته باشیم برای گفتن. داشتیم. فت‌ّوفراوان هم داشتیم منتها نمی‌دانم چرا زبانمان بند آمده بود. گمانم داشتیم فکر می‌کردیم چه شد که باوجود این همه تفاوت فاحش توانستیم یکدیگر را درک کنیم و حالا سال‌هاست ور دل همیم. خنده‌مان گرفت. این هم اثرات دیوانگی‌هایی بود که تک‌تک‌مان را به هم وصل می‌کرد. خب، قرار نیست که همه چیز دلیل منطقی داشته باشد . اسم‌مان را گذاشته بودم سه تفنگدار. همه می‌دانستند ما سه نفر پشت همیم. این بود که کسی جرأت نمی‌کرد در حضور ما از آن‌یکی‌مان حرف بزند. اما خب همیشه آدم‌هایی هستند که بخواهند غمگینت کنند تا بتوانند مرهمی بسازند برای عقده‌های درمان نشده‌ی خودشان. آن روز هم همین شد. توی دفتر کارم جمع شده بودیم. عطر عودی بود و استکانی چای و چند تکه‌ای غزل و خنده، که یکی آمد و گفت :« کنار هم خوب عیاشی می‌کنید. اسمش را هم گذاشته‌اید دوستی! » او پشتم در آمد که :« فعلا که همین عیاشی ما شرف دارد به دنیای پر دروغ و ریای شمایی که هنوز نفهمیده‌اید می‌شود جوری زندگی کرد که خوشحال و آرام بود اگر حرف‌ها توی دهانمان خیس بخورند و نمک و قندشان تنظیم شود.» آن‌یکی‌مان بلند شد، نفس بلندبالایی کشید و در را برایش باز کرد. مرد دیگر آن حوالی پیدایش نشد. الهه برزگر @sabadeavaz