189
قدیمترها هیچوقت آنهایی که میگفتند «آدم نمیفهمد کی عاشق شده» را درک نمیکردم. میگفتم مگر میشود؟ عشق امری عادی نیست که هر روز به سراغت بیاید و آنقدر ریختش را دیده باشی که دیگر بیاهمیت شود. عشق بخواهد بیاید یکهو میآید. قلبت قلمبه میشود و چیزی بیخ گلویت گیر میکند. دقیقا مثل حُنّاق! مثل حُنّاق میماند. بعد هر طرفی سر برگردانی میبینی یک نفر هست که همهجا هست. چنین میشود که چنان!
برخلاف بچگیهایم که میگفتم « عشق که غمگین نیست. آدمها خیلی شلوغش میکنند، زیادی لوسبازی در میآورند» ، از همان دقیقهی اول که گلویم پیش او گیر کرد میدانستم قرار است نتوانم بدون بودنش زندگی کنم؛ این را هم فهمیده بودم سایهی سیاهی اطرافمان پر میزند.
دست خودم نبود. نه هیکل چنانی داشت نه دکوپز عجیبی! یک آدم معمولی بود در صبح اول بهار.
کتابفروشی کوچکی داشتم. باد مجلههای دم در را پخش زمین کرده بود و با تمام وجود داشتم نق میزدم. همانوقتها بود که آمد و گفت یک کتاب عاشقانه میخواهد. کتابی بدون جنگوجدل و غم. ایستادم. لبولوچهی آویزان از خشمم جمع شد و جایش را به غوطهور شدن در جهان چشمانش داد. با خودم فکر کردم چنین کتابی هم هست؟ کدام نویسنده چنین چیزی نوشته؟!
دستش را جلوی صورتم تکان داد:« حالتان خوب است؟» نمیدانستم. گفتم :« نمیدانم.» آری! همین را گفتم. چیز دیگری از دهانم در نیامد. فقط آنقدر زور زدم پاهایم تکان بخورند تا کتابی به دستش بدهم. که بگویم برگردد. بگویم چنین کتابی اگر نباشد بیاید خودمان یکی بنویسیم.
او رفت. آمد. رفت. آمد. یک روز تمام قدرتم را جمع کردم و گفتم « ممکن نیست قربانِ قشنگیتان بشوم؟»
خوشش آمد. ماند. نرفت. خواستم تصدقش بشوم .شب بودم. ماه شد.
ولی خانوادههامان نمیخواستند. مخالف بودند. طوفان شدند، وزیدند و ۶ ماه تمام هیچکداممان نتوانستیم آرام شویم که یک روز گفتند خیلهخب!
عشق شدیم. شکفتیم.
دل توی دلم نبود.
آن شب قرار بود کسی بیاید که زندگیام با او ، «زندگی» بشود. میفهمید؟ خودِ خودِ زندگی .
ساعت ۸
نیامد.
ساعت ۹
نیامد.
ساعت ۱۰ ؟
تلفن زنگ زد.
دستم میلرزید.
پدر گوشی را برداشت. گفتم لابد پشیمان شده. لابد نخواسته..
دلم میلرزید.
پاهایم؟ افتاد!
اما گوشی از دست پدر..
او همان شب بر اثر تصادف جان خود را از دست داد و من یک عمر داغ دیدم.
الهه برزگر
@sabadeavaz