Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

119
صورتش حسابی چروک برداشته بود. روی تخت کنار دیوار دراز کشیده و به روزهایش فکر می‌کرد. به تمام آن ساعاتی که حال مانند چروکی عمیق بر روی صورتش نشسته بودند. روزی که دخترکی کنجکاو در ویلای پدرش بود. روزی که برای تحصیل در کالجی دور از محل زندگی‌اش با مادرش بحث کرده بود. روزی که عاشق پسرکی گاوچران از خانواده‌ای معمولی شده بود و پدرش فکر می‌کرد او برازنده‌اش نیست و هیچ‌وقت اجازه‌ی وصلت به آن‌ها را نداده بود. روزهایی که امیدوارانه می‌گذشتند و در خیالاتش به بازگشتشان فکر می‌کرد ، روزهایی که هرگز از راه نرسیده بودند. اوقاتی که با مردی از طبقه‌ی اشراف ازدواج کرده بود. روزی که پدر و مادرش این جهان را ترک کردند و او مانده بود و خاطرات تلخ و شیرینشان. روزی که اولین فرزندش به دنیا آمد. روزی که بزرگ شدنش را تماشا کرد و خودش او را تا محراب هدایت کرد. روزی که به سوگ همسرش نشست و فکر کرد مرد بیچاره با وجود اینکه هرگز به روی خودش نمی‌آورد در فکر فرو رفتن‌های او از چه بابت است، هیچ‌وقت او را سرزنش نکرد. حالا چند سالی می‌شد که به ویلای پدری‌اش نقل مکان کرده و برخلاف جوانی‌اش که عاشق سکنی گزیدن در بزرگ‌ترین اتاق عمارت، زیر یکی از آن پنجره‌های عظیمش بود، جایی کوچک ، به دور از پنجره‌های بزرگ که سوز سرما از آن می‌وزید را انتخاب کرده بود و به همه‌ی عمر رفته‌اش فکر می‌کرد. حتی در آن حال هم هنوز پسرک گاوچران را از یاد نبرده بود. چشمان معصومش را خیلی خوب به یاد داشت. دیگر شب شده بود. باید خاطراتش را جمع می‌کرد و به خواب می‌رفت. صبح روز بعد روزنامه‌های شهر تیتر زدند: ثروتمندترین آدم شهر ، امروز در تنهاترین حالت ممکن به خواب ابدی رفت و همراه او تمام خاطراتش به اغما ٕ رفتند. الهه برزگر @sabadeavaz