169
اصحاب پیامبر گرد ایشان جمع شده بودند. صحبت گرم گرفت و موضوع « قسمت » داغ شد. فرمودند: مسیر قسمت را هیچکس نمیتواند تغییر دهد. در آینده پسری در مغربزمین به دنیا خواهد آمد و دختری در مشرقزمین. اینان به عشق هم گرفتار شده و به وصال هم میرسند.
سیمرغ هم در آن جلسه حضور داشت. تعجب کرد: عجب! مگر چنین چیزی امکان دارد! من کاری میکنم که این دو به هم نرسند.
سپس پرواز کرد و از آنجا دور شد. مدتهای درازی پرواز کرد تا اینکه به مشرقزمین رسید. نوزاد دختری که گفته شده بود این سرنوشت برایش رقم خورده را پیدا کرد، او را دزدید و با خودش به جزیرهای بسیار دورافتاده برد. در آنجا آشیانهای بزرگ ساخت، دخترک را در آن گذاشت. به او غذا داد ، از دختر مراقبت کرد و او را بزرگ کرد تا اینکه دخترک هجده ساله شد.
در آن سوی دنیا پسرک بزرگ شد. جوانی برومند شده و به تجارت مشغول بود. با کشتی در میان دریا و اقیانوس از این کشور به آن کشور میگشت.
یک روز که به جهت یکی از سفرهای تجاریاش در اقیانوس به سر میبرد آسمان رَم کرد،دریا طوفانی شد و کشتی در هم شکست. تمامی خدمه غرق شدند و تنها پسر زنده ماند. به تختهپارهای چسبید و موج او را کم کم با خود به جزیرهای برد. مدتی در ساحل داغ جزیره بی حال و خسته افتاده بود. حالش که جا آمد برخواست و در اطراف جزیره قدم زد. چشمش به دختری افتاد . متعجب شد. دختر با دیدن پسر زیبایی که به او نگاه میکرد یک دل نه صد دل به او دل بست و پسر هم در عشق او گرفتار شد.
پسر گفت: بیا برویم با هم قدم بزنیم.
دختر مضطرب شد. نگاهی به اطراف انداخت: نه . الآن وسط روز است. اگر سیمرغ ببینید مرا میکشد. تو گوشهای پنهان شو. نیمه شب وقتی سیمرغ به خواب رفت من میآیم و در کنار هم در این ساحل زیبا زیر نور مهتاب قدم میزنیم.
و بدین گونه پسر در جزیره ماندگار شد و هر شب با معشوق خود دیدار کرد. آنها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندانی زیبا شدند.
تا اینکه یک روز سیمرغ از این ماجرا بو برد و دید کار از کار گذشته. به یاد حرفهای پیامبر افتاد. خجل گشت .به نقطهای دور رفت. سرش را به زیر افکند و نوکش را در خاک فرو کرد.
هماکنون مجسمهی سیمرغ شرمسار ، در میدان « سیمرغ» رامسر قرار دارد.
الهه برزگر
@sabadeavaz