129
من آدم ماندن بودم. تو خودت نخواستی. وقتی گفتی برو باورم نشد روزی از راه رسیده که کار عشق سالیان درازم به این نقطه کشیده. با خودم فکر کردم:« بروم؟! یعنی واقعاً؟! بعد گفتم خب ! او اینطور خواسته. من هم که همیشه او را روی چشمهایم گذاشتهام. میروم.» و بعد فکر کردم چه شکلی باید رفت؟! دقیقاً چه کاری باید انجام دهم ؟ من رفتن بلد نبودم. نمیدانستم ترک کردن یک جا، یک باغ، یک کتاب، یک آدم چه مدلیست. هنوز هم بلد نیستم. فقط همین را میدانم. همان که خودت گفتی را.
_« پاهایت را تکان بده و از زندگیام برو بیرون.»
من هم انجامش دادم. پاهایم را تکان دادم و رفتم. چون تو گفته بودی.
بعد با من از فراموشی حرف میزنی؟
نه جانِ دلم.
ما آدم ماندنیم. بلد نیستم بد بشویم.
تو اگر به جهانت بر میخورد ، بگذار پای ذات خرابمان!
الهه برزگر
@sabadeavaz