114
در یک غروب سرد پاییزه ناامیدانه به آینه نگاه کردم و فهمیدم بالاخره همانی شدم که انکارش میکردم. کسی که سعی داشتم فراموشش کنم داشت کسی که بودم را از پا در میآورد و هیچکدام از جلسات مشاوره، صحبت با دوستانم، گوش دادن به موسیقیهای شاد یا قدم زدنهای درازمدت نتوانسته بود مرا به خودم بازگرداند.
از یک جایی به بعد از تقلا خسته شدم و تصمیم گرفتم دیگر کسی را فراموش نکنم. فهمیدم این کاریست که برای آن ساخته نشدم. فقط باید با حفرهی خالی بزرگی که در قلبم ایجاد شده کنار بیایم و بپذیرم که وجود دارد و قرار است سالها با من بماند. و ساعتهای زیادی غصهی این موضوع را میخوردم که تا مدتها در خلوتم غمگین خواهم بود!
روزها گذشت. زندگی بر حافظهام غلبه کرد و یادم رفت باید غصه بخورم. تااینکه یک روز جایی دیدمش. برای چند ثانیه جهان مکث کرد، اما او مرا ندیده بود. وقتی از مقابل چشمانم گذشت فهمیدم قلبم دارد مثل دیروز و پریروز و چندروزقبلترش کار میکند. عادی هم کار میکند. ناگهان به یادم آمده بود ناراحت شوم، اما نه بخاطر نداشتن کسی، بلکه بخاطر عذاب دادن خودم.
حال که خود را در آنطرف سی سالگی میدیدم ، دریافتم که من دیگر آن منِ سابق نیستم. حتی عوامل غصهخوردنم هم تغییر کرده بود.
راهم را کشیدم و رفتم. با خودم فکر کردم حال بدون اینکه بفهمم دارم به جهت چه مسئلهای غصه میخورم که نباید!
الهه برزگر
@sabadeavaz