Перейти в канал

✨یک سبد شاعرانه✨

119
نمی‌دانستم می‌خواهم چه کنم. نگاهم که می‌کرد دلم می‌خواست بروم جایی که او نباشد. روزی هم که دیر به کتابفروشی می‌آمد قلبم ناآرام می‌شد. دلم می‌خواست مشتری نیاید که بتوانم با خیال راحت چشمم به در بماند بلکه از راه برسد. یک روز که مثل همیشه حواسم به در بود غافلگیرم کرد. با او چشم‌توچشم شدم. کتاب از دستم افتاد و تق! صدا کرد. مشتری را راه انداختم و سریع از پشت پیشخوان فرار کردم. نیمه‌لبخندی زد و رفت سر کارش. رفتم پشت یکی از قفسه‌ها و سرم را گرم چیدمان کتاب‌ها کردم که رنگ‌ها باید منظم باشند و از زیبایی بصری برخوردار باشند و چند مورد بی‌مصرف دیگر که باعث می‌شد بهانه‌ای برای گریز پیدا کنم . صورتم گل انداخته بود. آن لحظه هزار بار در ذهنم مرور می‌شد و دلم می‌خواست خودم را خفه کنم. با خودم یکی‌به‌دو می‌کردم که یعنی فهمیده یا نه! تا اینکه جلوی راهم را سد کرد گفت: هی کتابفروش! بالاخره نمی‌خواهی بگویی دوستم داری؟ زبانم بند آمد. الهه برزگر @sabadeavaz