120
آنوقتها برق زیاد میرفت. سر سیاه زمستان هم که تا زانو برف میآمد و باغ در سکوت غرق میشد ، رادیو دیگر کار نمیکرد. کنار چراغ آتِرا چمبره میزدیم و با دستمان روی دیوار شکلک در میآوردیم. بعدها شنیدیم به آن اَداها میگویند سایهبازی.
یک کتری رویی همیشه روی چراغ زوزه میکشید و تنها آهنگ شبهای ساکت برفکیمان میشد. یک روز صبح که بیدار شدیم دیدیم آنقدر برف باریده که بابایمان گیر کرده توی خانه . داشت ظهر میشد و روی گاز خالی . نفت هم دیگر داشت ته میکشید ، زیرا هر چه که بود شب قبل در بخاری نفتیمان سوخته بود. مادرمان کمی اینپاآنپا کرد که بابا یک سبد و رشتهطنابی برداشت، رفت توی باغ.
یک ساعت بعد یک پرندهی مادرمرده که به تازگی ذبح شده بود توی ظرفشویی قرارداشت .
آن روز بالآخره ما ناهار داشتیم، اما بغضی کنج گلوی همهمان بود. آن روز هیچکس حرفی نزد و بعدها هیچکس خاطرهی آن روز را زنده نکرد.
آنوقتها ما خیلی چیزها داشتیم که دیگر تکرار نشد ، اما خوشحالم قرار نیست هیچوقت زمان به عقب بازگردد !